نوشته‌ی پایانی "خوابگاه نوشت" رو میخونم

پر از حسرت میشوم

پر از هم‌دلی

پر از انتظار برای تجربه‌های آینده

این تابستان را تنهایی در شهر غریبی زندگی میکنم که تک تک لحظه‌هایش نو و جذاب است 

دلهره‌ی اولین تنها به ترمینال رفتن و سوار اتوبوس شدن برای مسیر ۶ ساعته

دلهره‌ی اولین بار تنها سوار آژانس شدن

دلهره‌ی تا ساعت ۱۰ در خیابان‌ها رها بودن

خرید گوجه و خیار و ماست برای قوت روزانه در خوابگاه

خرید دارو برای دردی که در تنهایی به جانم افتاده است

من برای اولین بار تجربه میکنم و او از روزهای پس از تجربه نوشته است

گوشه‌ی اتاق ۴۶ خوابگاه دمر روی تخت دراز کشیده‌ام

با حزوه‌ی بیوشیمی ۱ که دوبار افتاده‌ام و حتی الان هم برای امتحان فردا نخوانده‌ام.

با دغدغه‌ی غذای ناهار

من تا اینجای کار آینده را خوب نساخته ام

علوم پایه را ۶ ترمه میشوم

و خیلی وقت‌ها دلم حتی برای خودم هم نمی‌سوزد

آرزوی های بزرگم را با دست خودم می‌کشم

برایشان قبر میکنم

و حواسم نیست

و حواسم نیست

و حواسم نیست

این تلنگر‌ها

این خواندن روزهای ۲۵ سالگی یک شخص دیگر 

اینقدر نزدیک بودن ۵ سال دیگر زندگی من!

که شاید ۵ سال دیگر همین وقت‌ها من اواخر اینترنی را طی میکنم

به طرح در مناطق محروم فکر میکنم

به درستی راهی که در آن تنهایی را برگزیده‌ام

باید این بی‌حسی و رخوت روح و جسمم را از بین ببرم

باید نقش آینده را از خیال، به واقعیت بیاورم

باید روزهایی که بارها در ذهنم تجسم کرده‌ام را بسازم

وقتش رسیده که عاقلانه برخورد کنم

که بیشتر دلم برای خودم بسوزد

که تن به هوا و مه این نفس تنبل و تن سرکش ندهم

وقتش رسیده!

تمام

پ.ن: توئیتر با ۲۸۰ کاراکتر، با انسان‌هایی که میشناسند با طمع‌ها و جدل‌های سخت جای نوشتن این حرف‌ها نبود

‌ها فیلتر شده‌اند و من یاد کردم از این وبلاگ مانده برای روزهای بی‌کسی

شاید بیش از پیش دستم به نوشتنِ اینجا رود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها